|
پسرك كوچكي پدر نداشت، هر روز در راه مدرسه به بچههايي كه همراه پدرشان بودند چشم ميدوخت و آرزو ميكرد كه جاي آنها باشد. دنبال آنها راه ميافتاد و به حرفهايشان گوش ميداد. صداي آنها را تقليد ميكرد، يك بار به جاي پدر و بار ديگر به جاي پسر صحبت ميكرد. در خانه هم گاهي وقتها اين نمايش را اجرا ميكرد. البته مادرش ديگر به اين كارهاي او عادت كرده بود، اما خالههايش رفتار و حركات بچهگانه او را نميپسنديدند و هر وقت او را ميديدند نصيحتش ميكردند. اين اواخر ديگر از حرفهاي تكراري آنها خسته شده بود. آنها ميگفتند جاي پدرت در آسمانهاست و از آنجا تو را نگاه ميكند، پس بايد پسر مؤدبي باشي و مادر را اذيت نكني! او دوست نداشت پدرش در آسمانها يا جاي ديگري باشد، بيشتر ترجيح ميداد پدرش در كنار خودش باشد. هر شب خواب پدرش يا افرادي را كه دوست داشت جاي پدرش باشند، ميديد. آن شب هم خواب مرد جواني كه او را در عبور از خيابان كمك كرده بود ديد. دلش ميخواست عرض خيابان تمام نميشد و هرچه بيشتر گرمي دست او را حس ميكرد. با اين حال حتي اسم آن مرد را نميدانست. گاهي وقتها مدتها كنار خيابان ميايستاد تا شايد دوباره او را ببيند، ولي فايدهاي نداشت. اوايل مادرش موقع خواب خاطرات جالبي از پدرش تعريف ميكرد، اما اين روزها ديگر چيزي نميگفت، چون از بهياد آوردن شوهرش خسته شده بود. با اينحال پسرك باز هم ميخواست بشنود يا دست كم چيزي در مورد پدرهاي ديگر يا پدر مورد علاقهاش بخواند. به همين دليل ترجيح داد با پول پساندازش كتاب داستاني را كه چند روز پيش در فروشگاه مدرسه ديده بود بخرد و شبهاي خود را با آن سر كند. كتاب «پدر دوست داشتني»، داستانهاي خوب و قشنگي داشت و تا به حال پنج شماره از آن چاپ شده بود و پسرك ميتوانست مدتها با آنها سرگرم شود. هر شب چيز تازهاي از پدر خيالياش لابهلاي صفحات آن پيدا ميكرد و هر روز راضيتر و خوشحالتر از قبل به مدرسه ميرفت. در اين مدت، مادر پسرك هم از شر بهانهگيريهاي او خلاص شده بود و نفس راحتي ميكشيد. البته او تقريباً به اين نتيجه رسيده بود كه بهتر است ازدواج كند تا هم خودش راحتتر زندگي كند و هم پسرش صاحب پدري ولو ناتني شود، اما به خاطر سرگرمي جديد پسرش كه باعث آرامش زندگي آنها شده بود فعلاً چيزي نميگفت. پس از مدتي پسرك فكر عجيبي به سرش زد، اما به كسي چيزي بروز نداد. با پول توجيبياش مقداري چسب و سريش خريد و به مادرش گفت: قرار است يك كاردستي بزرگ براي مدرسه بسازد، مادرش هم حرف او را باور كرد چون او پسر خوب و راستگويي بود. تا اينكه آن روز مادر متوجه شد، عكس همسر مرحومش روي ديوار نيست و كمد لباسها هم به هم ريخته، باورش نميشد كه كار دزد باشد، چون همه ميدانستند كه آنها فقيرند و چيزي براي دزديدن ندارند. با خود فكري كرد و كمكم مطمئن شد كه پسرش قصد دارد، دوباره او را مثل گذشته كه بهانه پدرش را ميگرفت اذيت كند. به روي خودش نياورد، منتظر شد تا از اتاق كوچكش كه قبلاً به عنوان انباري استفاده ميشد خارج شود و ماجرا را توضيح دهد. اما پسرك از اتاق خارج نشد و تقريباً پس از يكربع با فرياد عجيبي مادرش را صدا زد و گفت: مادر، يك نفر اينجاست كه ميخواهد تو را ببيند، اما شرطش اين است كه براي ديدن او بهترين لباست را بپوشي. مادر از شنيدن حرفهاي پسرش وحشتزده شد، ترديدي نداشت كه ديگر او ديوانه شده است. اول ميخواست از زن همسايه كمك بگيرد، ولي اين درست نبود چون همه ميفهميدند كه پسر او ديوانه شده. بنابراين تصميم گرفت او را با خوراكي و اينجور چيزها گول بزند و ببرد پيش خواهر بزرگترش كه زن باتجربهاي بود. پسرك را صدا زد و با لحني گريان گفت: پسرم مادرت را نترسان! اگر بيايي پيش من قول ميدهم هر چه بخواهي برايت بخرم. زياد طول نكشيد، پسرك ابتدا از لاي در سركي كشيد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد و به طرف مادرش رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: مادر چيزي نميخواهم فقط كاري كه گفتم انجام بده، باشه! مادر چارهاي نديد و براي اينكه پسرش آرام بگيرد با شك و ترديد خواهش او را پذيرفت و پس از پوشيدن بهترين لباس و مرتب نمودن خود همراه او وارد انباري شد. عجيب بود، آنها تا نيمههاي شب داخل انباري ماندند و با هم صحبت كردند، از گذشته، آينده، از روياها، از آرزوها، خلاصه از همه چيز، درست مانند يك خانواده كاملاً خوشبخت، در اين ميان گاهي نيز صداي پسرك شنيده ميشد كه فرياد ميزد: پدر من بهترين پدر دنياست. بدينترتيب ساعتها گذشت و كمكم خستگي به سراغ پسرك آمد و او را به آرامي به خواب فرو برد. زن كه با خوابيدن پسرك از دست نمايش عجيب او نجات يافته بود با غصه و ناراحتي پسرش را در آغوش گرفت و پس از بوسيدن گونههايش او را در بستر نهاد. او ميدانست كه هرچه زودتر بايد فرزند خود را از اين وضع نجات دهد. اما متأسفانه راه چارهاي به ذهنش نميرسيد. بارها تصميم به ازدواج گرفته بود، اما مطمئن نبود كه اين بهترين راه باشد، چون غالباً در اينگونه ازدواجها پدرهاي ناتني چهره خوبي از خود نشان نداده بودند. مخصوصاً كه پسر او بسيار حساس و زود رنج بود. زن با اين افكار لحظاتي در خود فرو رفت و ساكت به انباري خيره شد. ظاهراً خيالپردازيهاي پسرش او را هم گرفتار كرده بود. او دوست داشت باز هم با پدر كاغذي پسرش صحبت كند، پدر كاغذي كه بدنش به طور ناشيانهاي از صفحات كتابهاي داستان «پدر دوست داشتني» و مقدار زيادي چسب و سريش درست شده بود و صورت خندانش همان عكس يادگاري گمشده بود. بياختيار وارد انباري شد، پدر كاغذي حالا با شالي پشمي بر گردن، آرام به صندلي تكيه داده و آماده شنيدن حرفهاي همسرش بود. زن كه اكنون كاملاً خود را به دست روياهاي فرزندش سپرده بود، تمام اتفاقات تلخ و شيرين گذشته را براي همسرش تعريف كرد و از او خواست تا وقتي كه سالم است و از بين نرفته در كنار آنها باشد، او ميدانست كه هيچكس تا به حال پدر يا همسري كاغذي نداشته، چيزي كه ممكن است هر لحظه بسوزد يا تكهتكه شود، اما از طرفي اين موجود بدون اينكه دردسري داشته باشد ميتوانست زندگي آنها را گرمي ببخشد. آنها ميتوانستند هر شب ساعتها دور هم بنشينند و صحبت كنند و خوشحال باشند. بدون اينكه بين آنها مشاجرهاي رخ دهد. مدتي گذشت، پسرك و مادر با چشمپوشي از واقعيت، پدر كاغذي را كاملاً باور كرده بودند و با او زندگي ميكردند. پسرك تقريباً هر روز صبح پدرش را تا كرده، داخل كيفش ميگذاشت و همراه خود به مدرسه ميبرد، مادرش هم به او چيزي نميگفت، فقط سفارش ميكرد كه آن را به كسي نشان ندهد، اما پسرك دوست داشت، همه پدرش را ببينند و با او آشنا شوند. معلمها به او اجازه داده بودند كه فقط زنگهاي تفريح پدرش را از كيف بيرون بياورد چون بارها به خاطر اين كارش كلاس به هم ريخته بود. سر تا پاي پدر كاغذي پر از داستانهاي شيرين بود كه پسرك گاهي وقتها آنها را براي دوستانش ميخواند. بعضي از بچهها آنقدر از پدر كاغذي خوششان آمده بود كه ترجيح ميدادند به جاي پدري بداخلاق يكي مثل آن داشته باشند. البته همه بچههاي مدرسه خوب نبودند، چند تا بچه شرور هم بودند كه براي او نقشه كشيدند تا در راه مدرسه پدرش را بدزدند و آن را بالاي ميله پرچم مدرسه آويزان كنند. پسرك كه از قبل به نقشه آنها پي برده بود، يكروز در خيابان با آنها درگير شد و توانست به كمك دوستانش كتك مفصلي به آنها بزند و پدرش را نجات دهد. از آن به بعد پسرك ديگر پدرش را از كيف خارج نميكرد و فقط وقتي دلش ميگرفت به آرامي با او صحبت ميكرد و به دوستانش هم ميگفت پدرم مريض است و دوست ندارد كسي را ببيند، تا شايد بچههاي شرور مدتي دست از سرش بردارند. مدتها گذشت، حالا ديگر داستان پسرك و پدر كاغذي او را تقريباً همه شنيده بودند حتي نويسنده جواني كه پسرك، پدر خود را از صفحات كتابهاي او ساخته بود. او بچهها را خيلي دوست داشت و سالها بود كه براي آنها همهجور داستان نوشته بود، اما با اين حال از شنيدن داستان پسرك و پدر كاغذي او خيلي يكه خورد. باورش نميشد كه كسي از كتابهاي او براي خود پدري ساخته باشد. به همين علت برايش خيلي مهم بود كه ماجرا را حتماً از زبان پسرك بشنود ماجرايي كه ميتوانست موضوع خوبي براي داستان و كتابهاي او باشد. بنابراين بهزودي وسايل سفر را آماده كرد و پس از مسافرتي خسته كننده با قطار، خود را به شهر كوچكي كه پسرك آنجا زندگي ميكرد رساند و بلافاصله با هر زحمتي بود مدرسه او را پيدا كرد. متأسفانه مدرسه تعطيل بود. هوا هم كمكم تاريك ميشد و او ناچار بود تا فردا صبر كند. بنابراين در يكي از هتلهاي شهر اتاقي گرفت تا كمي استراحت كند، اما هر كاري كرد تا صبح خوابش نبرد، دائم به پسرك و رابطه عجيب او با پدر كاغذيش فكر ميكرد، و خيلي مايل بود هرچه زودتر پرده از اين راز بردارد. آن شب پسرك هم نتوانست چشم بر هم بگذارد. دلش خيلي گرفته بود. اين اواخر سر تا پاي پدرش شده بود چسب و سريش، هر روز يك جاي آن پاره ميشد. با اينكه بيشتر وقتها مادرش آن را درست ميكرد ولي پسرك نگران بود مبادا پدرش روزي از بين برود و دوباره آنها تنها شوند. فرداي آن شب هوا بسيار گرفته و باراني بود، پسرك دكمههاي كتش را تا بالا بست و كيفش را طوري بغل كرد كه خيس نشود، چون ميترسيد به پدرش آسيب برسد. با سرعت از منزل خارج شد. اما باران دائم بيشتر ميشد، او بايد ميدويد تا كمتر خيس شود، كوچهها را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت و يك نفس دويد، حالا فقط حدود دويست متر تا مدرسه فاصله داشت. به نظرش رسيد دوستانش جلوتر به خاطر او ايستاندهاند. به آنها نزديك شد، اما آن بچهها دوستانش نبودند، دورهاش كردند و به طرف او هجوم آوردند و با مشت و لگد او را زدند. صورت و دهانش پر از خون شده بود و داشت از حال ميرفت. بچههاي شرور در كيفش را باز كردند و با بدجنسي پدرش را از كيف بيرون آوردند و زير پاهاي خود انداختند و با خنده و شادي آن را لگدمال كردند. پدر كاغذي در مقابل چشمان پسرش در گل و لاي پيادهرو به زودي از هم متلاشي شد و از بين رفت. تلاش پسرش هم فايدهاي نداشت. هر تكه از بدنش به گوشهاي افتاده بود و در آن گل و لاي نميشد دوباره آنها را به هم چسباند. پسرك خسته و درمانده در كنار كاغذها و عكس باقيمانده از پدرش، نشست و با صدايي بلند فرياد زد؛ «خدايا! دوباره تنها شدم.» هنوز صداي پسرك در كوچه طنينانداز بود كه ناگهان متوجه چتري بالاي سر خود شد. چتر در دست مرد جواني بود كه قطره اشكي گوشه چشمش نشسته بود و با لبخند به او نگاه ميكرد. مرد جوان از پسرك پرسيد: «آيا مرا به جاي كتابهايم قبول ميكني؟!» |
|